انتظار تلخ
هرچند که نمی توان آنچه را که احساس میداند در واژه ها گنجاند. احساسات خیلی بالاتر و سنگین تر از جملاتیست که برای تو می نویسم
هرگز نمی توانم واژه ای را بیابم که حتی بتواند احساسی نزدیک
به ژرفای احساس مرا بیان کند .
به تو تقدیم میکنم آخرین احساسات درونم را که مشتاقانه هنوز تو را طلب می کنند
به تو تقدیم می کنم لحظه لحظه های دلتنگی ام را که به وسعت تمام روزهای زندگی ام به من سخت گذشت
و به تو تقدیم میکنم عشق را که در تپشهای قلبم و در اشتیاق چشمان همیشه منتظرم یافتم
این ارزشمند ترین هدیه من به توست
گوشه ای از قلبت پناهش ده
(( همیشه در جاودان سرای خاطرم خواهی ماند ))
انگار که ما نفرین شدگان دست روزگاریم که تقدیر نمیخواهد من و تو بهم برسیم.
نمیدانم چرا اما هنوز سرنوشت برای ما بازی ها دارد
تازه زجر و بدبختی ها آغاز شده ... !
یاد تو امانم نمی دهد و چشمانم را به سوی سرابی از چهره تو می برد
صدای سکوتم همه جا را فرا گرفته
و من تنها نشسته ام با بغضی در گلو که توان شکستنش را ندارم
و اشکهای سردم که انگار در بازار چشمانت خریداری ندارد
دنیا با من غریبه است
روزها در پی هم میگذرند
دیگر چیزی برای من باقی نمانده که به امیدش زنده باشم
ناله ها و گریه های پنهانی هم دگر اثری ندارد
دیگر مرحمی برا ی تسکین دردهایم نیست
تنها دلخوشی ذهن خسته ام تلخی و شیرینی خاطراتیست که تو هرگز نخواستی در آنها شریک باشی.
شاید اشتباه باشد اما میخواهم برای همیشه به این انتظار تلخ پایان بدهم....!
اینک برای تو می نویسم
برای تو که سالها از عمق وجود دوستت داشته ام
برای تو که ذره ذره وجودم سرشار از غم نداشتن تو بود
برای تو که بودنت بهار دلم و نبودنت خزان دلم بود
براي تو كه با بودنت آتش زدي بر جثه نحيف و ناتوانم
براي تو كه مرا بازيچه دست خود كردي تا با غرورت غرورم را بشكني
برای تو که سالهاي سال نخواستي انتظار مرا به پايان برساني
شايد كه نباشم دوباره روزي براي تو بنويسم و اين آخرين يادگاري باشد كه من به تو هديه ميدهم ...
" خـــــــــــــــــــــــــــــــــداحافظ... "
شاید این آخرین کلامیست که تو از من خواهی شنید
قصهی تلخ جدایی شاخه از درخت ...
بغض دردناکم را به کسی نشان نخواهم داد و
دیوانه وار میخندم
و اشکهای گرمم را بدرقه راهت میکنم ...
روزی فرا می رسد که تو با شاخه گلی زیبا به سراغ من بیایی و
به من خیره شوی با همان چشمانی که عمری نگاهش را از من دریغ می کردی
با دستان گرمت نوازشم میکنی و با من ميگويي آنچه را سالها نخواستي از تو بشنوم
اما نمیدانم که چرا دگرهیچ خبری از آن همه غرور و دل سنگیت نیست
ساعتها با من خلوت کنی و خاطراتم را یک به یک در ذهن خود مرور میکنی در حالی که اشک از چشمانت سرازیر شده
با من می گویی
اما من فقط نگاهت میکنم بی آنکه وسط حرفهایت چیزی بگویم
وقتی خسته شدی و از پیشم رفتی اشک چشمانت تمام سنگ قبرم را خیس کرده.
تقدیم به اولین و آخرین بهانه زندگی ام ....