خاطرات كهنه
بازهم دفتر خاطراتم را می گشایم
دفتري كه ضخامتش بيشتر از دستان سرديست كه آن را ورق مي زند
اولين صفحه حکايت ازديدنت دارد به صفحات ديگر نگاه ميکنم
تمام صفحات دفترم را از نبودنت ،
ازغم دوريت ،
از چشم انتظاريم
و از اميد به آمدنت پر کرده ام
تنها يک برگ سفيد باقی مانده،
برگی که به اميد آمدنت خالی گذاشته ام....
اما هرگز تورا نخواهم بخشيد...
بخاطر تمام خنده هايي كه از گونه هايم گرفتي
روزها رفت وسالها گذشت . ساعتها و ثانیه ها تکرار شد اما باز رویای
داشتن تو به حقیقت نپیوست. پائیز زرد و زمستانی سپید همه سپری شد
وبهار فرا رسید اما باز از تو خبري نشد.
شايد هم در نقطه ی دور یاد مرا به فراموشی سپرده باشي ویا شاید بین سفر کسی
اسم مرا از لابه لای کوله بار خستگیهایت بيرون كشيده باشد...
ای کاش میديدی من هنوز در خم و پیچ اين جاده ها چشم به راه
نشسته ام
هنوز اميد اين دل شكسته و اين جاده هاي انتظار به آمدن دوباره توست
همان جاده ای که روزی بوسه گاه قدمهای تو بود ...
به روزهایی می اندیشم که شبهايم را برای دیدنت صبح می کردم
و صبح برای دیدن دوباره ات آرزو می کردم که زمان هرچه زودتر بگذرد
از دور که می دیدمت انگار روی اين کره خاکی فقط تو بودی
چشمهایم نه چیزی را میدید نه کسی را فقط تو را می دیدم و لبخند روي لبانت را
و الان مدتهاست که از آن لحظات و سالها می گذرد
اکنون کجا ایستاده اي كه فقط یادی از آن دوران برای من باقی مانده
و خوب می دانم که نه مرا یادت هست و نه می خواهی که یادت بیاید
همه چیزم را فدای عشق تو کردم
اما چه ميدانستم که عمر گرانبهایم را پای تو قربانی می کنم
و تو حتي نميداني كه بودم و چه شدم ....
فقط می دانم که روزي دستانت را به دستان بیگانه ای مي سپاري
بیگانه ... ! خنده دار است که می گویم بیگانه
انگار هنوز هم تو را متعلق به خود می دانم
تو پرواز کرده ای به آن بالای بالا
و من این پایین منتظرت میمانم
تا شاید شبی به خوابم بیایی و برایم بگویی
پروازت چگونه بود ...