مي خواهم دوباره برايت بنويسم ....

از غم هايم ... از دلتنگي هايم ... از بغض هاي در گلو خفته ام ... از احساساتم ... از چشمان به انتظار نشسته ام ...

 از لحظه لحظه هاي سخت بي تو بودنم ....

 

ميخواهم بنويسم از آنچه كه تو نميداني و من كشيدم .

 

از آخرين جرعه بازمانده احساسم كه قطره اشكي بيش نبود و آن را در آخرين روز ديدار بدرقه راه تو كردم. 

 

مي خواهم از روزهايي بنويسم كه دگر تكرار نخواهند شد.

 

مي خواهم از عمري بنويسم كه به پاي عشق تو به نيستي تبديل شد.

 

مي خواهم از غرورت  بنويسم  كه هرگز  وابستگي ام  را باور  نكرد.

 

مي خواهم  دلي  سير گريه كنم تا كه بداني غرورم فقط  بخاطر تو شكسته .....

 

مي خواهم از همان احساسات قديمي و كهنه ام كه پس از سالها هنوز دست نخورده باقي مانده است بنويسم .

 

 

وقتي كه دوباره خاطرات تو را در ذهن خود تجسم ميكنم  عرق سردي روي يشانيم مي نشيند و با سايه ام كه وفادارانه پا به پايم مي آيد درد و دل ميكنم و بر سر گذرگاههاي گذشته ات  به انتظار ديدار دوباره مي نشينم انگار كه قرار است دوباره سنگ فرش اين كوچه و خيابانها ما را به هم برساند اما چه كنم كه به سكوت اين حوالي عادت كرده ام و قرار نيست كه ديگر تو را ببينم اما  .......

 

دوست دارم نام تو را هزاران بار ديگر در تك تك واژه هاي نوشته و نانوشتهء ذهنم تكرار كنم .

دوست دارم بداني كه وقتي  در ازدحام خيابانها از امواج پرتلاطم مردم مي گذرم گاه غرق در غم هاي ديروز و فرداي خود ميشوم و از اين مي نالم كه چرا كسي به اشكهايم  بها نمي دهد ...؟

هنوز مات و مبهوت مانده ام  كه چه بودي و چه كردي كه اينگونه مرا  وابسته خود كردي ...؟

چرا هرگز نخواستي بودنت را به عاشقي تقديم كني كه اولين و آخرين معشوقه اش تو بودي...؟

به كجا بردارم اين گامهاي سنگين و خسته ام را  كه تو را ببينم  ...؟

تا به كي دستان ِ سردم را به قنوت ديدار دوباره ات بسوي خدا دراز كنم ...؟